راز گویان، هر دو غمگین، هر دو شاد هر دو بودیم از همه عالم جدا. تكیه بر بازوی من می داد گرم، شعله ور از سوز خواهش ها تنش. لرزشی بر جان من می ریخت نرم، ناز آن بازو به بازو رفتنش! در نگاهش، با همه پرهیز و شرم، برق می زد آرزوئی دلنشین. در دل من با همه افسردگی، موج می زد اشتیاقی آتشین. زیر نور ماه - دور از چشم غیر چشم ها بر یكدیگر می دوختیم. هر نفس صد راز می گفتیم و، باز در تب نا گفته ها می سوختیم. نسترن ها، از سر دیوارها، سر كشیدند از صدای پای ما. ماه، می پائیدمان از روی بام عشق، می جوشید در رگ های ما سایه ها مان، مهربان تر، بی دریغ یكدیگر را تنگ در بر داشتند تا میان كوچه ای - با صد ملال دست از آغوش هم برداشتند! باز هنگام جدائی در رسید. سینه ها لرزان شد و دل ها شكست خنده ها در لرزش لب ها گریخت اشك ها بر روی رؤیا ها نشست! چشم جان من، به ناكامی گریست برق اشكی در نگاه او دوید، نسترن ها سر به زیر انداختند! ماه را ابری به كام خود كشید. تشنه، تنها، خسته جان، آشفته حال در دل شب می سپردم راه خویش تا بگریم در غمش دیوانه وار، خلوتی می خواستم دلخواه خویش!