هیچ میدانی چه تنها ماندهام چون صدف در عمق دریا ماندهام
هیچ میبینی زوال برگ را ابتدا و انتهای مرگ را هیچ میبینی نهاد و ریشه را یاد داری لذت اندیشه را هیچ میبینی چه سبز است این درخت شاخهای میچینی از اشجار بخت هیچ باران را تماشا میکنی چشمهساران را تماشا میکنی میزنی دستی به گیتاری هنوز میدمد از پنجهات باری هنوز هیچ سازی در صدایت میخزد نقش پروازی ز پایت میخزد هیچ میدانی زبان من چه بود لحن این و لفظ آن من چه بود گوییا بشکسته بالم در سخن شمع بیرنگ زوالم در بدن خستهام از باور و ناباوری مینخواهم ارتفاع دیگری عمق تبدار زمینم آرزوست یا شبی در مسلخ تاریک دوست سینهام پربار و بارم از صداست نیک اگر بینی همه مقصد تو راست رنگ تدبیر جهان من تویی برگ سبز استخوان من تویی خواب میبینم هنوز از شانهات خانه میگیرم درون خانهات دردم از اندیشهام بیدارتر نفس حیوانی به چشمم خوارتر در جهان خود عیان میبینمت اوج طغیان بیان میبینمت من جهان را بر دو عالم دادهام از درون خود جهانی زادهام این جهان جای زوال عشق نیست جای حیوان در روال عشق نیست جای درد بیزبان دردهاست جای تکمیل مضامیر صداست جای تذهیب فلات سینه است جای ترویج حق آیینه است گرچه تو با این جهان بیگانهای گرچه دور از ذهن سبز خانهای لیک من با عشق پایت میدهم در جهان خویش جایت میدهم تو دگر چیزی به جز من نیستی من تو هستم، تو به جز من کیستی آشنایی با همه زیر و برم گرچه پنداری که در هستی کمم آه، من را از درون من مگیر نور را از قطره خون من مگیر خیمههای عشق را ویران مکن سینهام را خالی از ایمان مکن آفتابیم و به هم تابیدهایم هرچه عالم بود، آن را دیدهایم پس جهان را در جهان من بدان زهد کاذب را ز طرح دل بران من جهان را در ته شب یافتم از سیاهی آفتابی بافتم آفتاب من تویی در عمق شب بس که تابیدی به من مردم ز تب از تب مرگ است این گفتارها ریشهها و پودها و تارها ما پر از جوش و خروش مقصدیم فکر پرواز نود اندر صدیم از سخن چون عشق میماند ز ما پس رها کن خویشتن را در صدا چون صدا عشق است و پرواز است عشق در نهایت، جمله آغاز است عشق عشق جان است و جهانی در سخن وآن جهان آکنده از گفتار من من همه ذرات نورم در شتاب خود دلیلم بر وجود آفتاب لیک در من جز غمی بیدار نیست این سخن هم انتهای کار نیست