ميرفتي و تنها من آزرده ز غمها من هر قطره ي اشكم صد موج تمنا صد قصه ي پنهان صد غصه ي پيدا چو ناي بي اوا اگر چه خاموشم زبان دل گويد مكن فراموشم شد مايه رسوايي اين عشق و شكيبايي فالي زدم از حافظ ديشب من سودايي اين نكته بجا امد داد از غم تنهايي چو ناي بي اوا اگر چه خاموشم زبان دل گويد مكن فراموشم گرباده پرستم من از چشم تو مستم من در عالم تا هستم ازين ساغر مستم كه بي اين مستي نيارزد هستي ميرفتي و ميديدم كاشانه ي اميدم يك سر ويران ميشد دلم لرزان ميشد چو ناي بي اوا اگر چه خاموشم زبان دل گويد مكن فراموشم