منم که رسوای دلم شکسته مینای دلم ز شهر خود کرده برون مرا همین دل کشیده تا دشت جنون مرا همین دل چه حاصل از سخن که این دل نبوده هم زبان من فغان از این خموش غافل که نشنود فغان من... خدا خدا کند که عشقم غمش مرا رها کند مرا رها زدست این غم اگر رها خدا کند